برای دیدن محتوای سایت روی دکمه دسته بندی کلیک بفرمایید

دسته بندی

Breadcrumbs Image
dc6251eb-c181-4f84-9d00-20f53e5fdbc6.jpg

بازی خطرناک

داستان کودکانه برای کودکان درباره آتش سوزی

آفتاب از لابه لای درختان بلند جنگل برزمین می تابید. فصل تابستان بود. هواگرم شده بود. محسن و علی که همراه خانواده شان به شمال رفته بودند، درمیان راه ایستاده بودند. محسن به خنده گفت: علی بیا اینجا! این درخت خشکیده رو ببین.

علی به سمت درخت آمد. درخت خشک شده عمر زیادی داشت. محسن گفت: به نظرت چطوره؟

علی گفت: فکرنمی کنی خطرناک باشه؟!

محسن گفت: نه،چه خطری؟ کبریت رو بده به من.

بعد کبریت را آتش زد و وسط درخت خشکیده گذاشت. طولی نکشید که درخت کهن سال آتش گرفت. صدای ترق و تروق سوختن شاخه های خشکیده بلند شد و شعله های آتش از لابه لای درخت بالا گرفت. محسن وعلی خندیدند و از کارشان راضی بودند. آتش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. علی کمی ترسید و گفت: محسن! آتیش خیلی زیاد شده.

محسن گفت: چقدرکیف میده. تو از چی می ترسی؟ ازمیان درختان، صدای پدر به گوش رسیده، بچه ها کجایین؟ می خواهیم برویم. زودتر برگردین.

علی برگشت به سمت درخت و گفت: محسن! بیا آتیش را خاموش کنیم.

محسن گفت: نشنیدی پدر چی گفت. می خواهی بیاید این رو ببیند. اون وقت عصبانی می شه و قول بستنی رو فراموش می کنه. زودباش بریم. خودش می سوزه وخاموش می شه. او دست علی را گرفت و به راه افتاد.

صبح بود. از رادیو اخبار پخش می شد. مادر چای ریخت. محسن خمیازه ای کشید وگفت: من که هنوز خوابم می آید. ناگهان گوینده اخبارگفت: هم اکنون به خبر مهمی که به دستم رسیده، توجه فرمایید. دیروز ودیشب، درتعدادی از مناطق جنگل های گیلان، آتیش سوزی وحشتناکی به وقوع پیوسته است. کارشناسان علت این آتش سوزی را آتش گرفتن درختان قدیمی اعلام کردند .محسن که خواب از سرش پریده بود، با وحشت به علی نگاه کرد. اصلاً فکر نمی کرد این بازی کوچک به چنین فاجعه ای تبدیل شود. پدرگفت:چه آدم های بی فکری پیدا می شن. علی به محسن نگاه کرد.


فائزه رسولی

فائزه رسولی

توضیحات بیشتر

مشاهده نظرات

دیدگاه ارزشمند شما

لطفا فیلدهایی که با * مشخص شده است را پر کنید، آدرس ایمیل شما نمایش داده نمی شود